داستان هایی برای راهکارهای مدیریتی
بسم الله الرحمن الرحیم
هنر رزمی تو کی ما استان قزوین
درباره وبلاگ


مدیریت وب سایت به شما خوش آمد میگوید. منتظر نظرات خوبتون هستیم . باتشکر اساتید...
آخرين مطالب
نويسندگان

 

در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود
همین چند روز پیش، پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم. به او گفتم: «بنشینید، می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌ روبل به شما بدهم، این طور نیست؟»
گفت: «چهل روبل.»
گفتم: «نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.»
گفت: «دو ماه و پنج روز.»
گفتم: «دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب بچه‌ها نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. سه تعطیلی.»
پرستار از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش در نمی‌‌‌آمد.
ادامه دادم: «سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. کولیا چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب وانیا بودید و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید. دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟»
چشم چپ پرستار قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
ادامه دادم: «و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما کولیا از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهی‌تان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های وانیا فرار کند. شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید. پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم. در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید.»
پرستار نجواکنان گفت: «من نگرفتم.»
گفتم: «امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام. از چهل و یک، بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند. چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره!»
گفت: «من فقط مقدار کمی گرفتم.» در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: «من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم! نه بیشتر.»
گفتم: «دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.»
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت. به آهستگی گفت: «متشكّرم!»
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق. پرسیدم: «چرا گفتی متشکرم؟»
گفت: «به خاطر پول.»
گفتم: «یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی که می‌‌‌توانی بگویی این است که متشكّرم؟»
گفت: «در جاهای دیگر همین مقدار را هم ندادند.»
گفتم: «آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همه اش این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده. ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟»
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است. بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کرده بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود، پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس گفت: «متشکرم!»
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم: «در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.»

کار بی انگیزه

مورچه هر روز صبح زود سر كار مي رفت و بلافاصله كارش را شروع مي كرد و با خوشحالي هر روز كار زيادي انجام مي داد. رئيسش كه يك شير بود از اينكه مي ديد مورچه مي تواند بدون سرپرستي بدين گونه كار كند، بسيار متعجب بود. بنابراين سوسكي را كه تجربه بسيار بالايي در سرپرستي داشت و به نوشتن گزارشات عالي شهره بود، استخدام كرد تا اين موضوع را بررسي كند.

اولين تصميم سوسك راه اندازي دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود. او همچنين براي نوشتن و تايپ گزارشاتش به كمك يك منشي نياز داشت. عنكبوتي هم مديريت بايگاني و تماسهاي تلفني را بر عهده گرفت. شير از گزارشات سوسك لذت مي برد و از او خواست كه نمودارهايي كه نرخ توليد

را توصيف مي كند تهيه نموده كه با آن بشود روندها را تجزيه تحليل كند. او مي توانست از اين نمودارها در گزارشاتي كه به هيات مديره مي داد استفاده كند. بنابراين سوسك مجبور شد كه كامپيوتر جديدي به همراه يك دستگاه پرينت ليزري بخرد. او از يك مگس براي مديريت واحد تكنولوژي اطلاعات استفاده كرد.

مورچه كه زماني بسيار بهره ور و راحت بود از اين حد كاغذ بازي افراطي و جلساتي كه بيشتر وقتش را هدر مي داد متنفر بود. شير به اين نتيجه رسيد كه زمان آن فرا رسيده كه شخصي را به عنوان مسئول واحدي كه مورچه در آن كار مي كرد معرفي كند. اين سمت به جيرجيرك داده شد. اولين تصميم او هم خريد يك فرش و نيز يك صندلي ارگونوميك براي دفترش بود. اين مسئول جديد يعني جيرجيرك هم به يك عدد كامپيوتر و يك دستيار شخصي به منظور كمك به برنامه بهينه سازي استراتژيك كنترل كارها و بودجه نياز پيدا كرد.

اكنون واحدي كه مورچه در آن كار مي كرد به مكان غمگيني تبديل شده بود كه ديگر هيچ كسي در آن جا نمي خنديد و همه ناراحت بودند. در اين زمان بود كه جيرجيرك، شير را متقاعد كرد كه نياز مبرم به شروع يك مطالعه سنجش شرايط محيطي وجود دارد. با مرور هزينه هايي كه براي اداره واحد مورچه مي شد شير فهميد كه بهره وري بسيار كمتر از گذشته شده است.

بنابر اين او جغد كه مشاوري شناخته شده و معتبر بود را براي مميزي و پيشنهاد راه حل اصلاحي استخدام نمود. جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با يك گزارش حجيم چند جلدي باز آمد. نتيجه نهايي اين بود: «تعداد كاركنان زياد است».

حدس مي زنيد اولين كسي كه شير اخراج كرد چه كسي بود؟

مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگيزه اش را نشان داده و نگرش منفي داشت.

تغییر نگرش جالب

وقتي شما به شهر نيويورك سفر كنيد، جالب ترين بخش سفر شما هنگامي است كه پس از خروج از هواپيما و فرودگاه، قصد گرفتن يك تاكسي را داشته باشيد. اگر يك تاكسي براي ورود به شهر و رسيدن به مقصد بيابيد شانس به شما روي آورده است. اگر راننده ي تاكسي شهر را بشناسد و از نشاني شما سر در آورد با اقبال ديگري روبرو شده ايد. اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد، با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد. خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد.

هاروي مك كي مي گويد: «روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.»

سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد.»

بر روي كارت نوشته شده بود: «در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم.»

من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم. پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: «پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟ در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست.»

گفتم: «خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم».

راننده پرسيد: «در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه.»

سپس با دادن يك بطري نوشابه، حركت كرد و گفت: «اگر ميل به مطالعه داريد مجلات تايم، ورزش و تصوير و آمريكاي امروز در اختيار شما است.»

آنگاه، بار ديگر كارت كوچك ديگري در اختيارم گذاشت و گفت: «اين فهرست ايستگاههاي راديويي است كه مي توانيد از آنها استفاده كنيد. ضمنا من مي توانم درباره بناهاي ديدني و تاريخي و اخبار محلي شهر نيويورك اطلاعاتي به شما بدهم و اگر تمايلي نداشته باشيد مي توانم سكوت كنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.»

از او پرسيدم: «چند سال است كه به اين شيوه كار مي كنيد؟»

پاسخ داد: « دو سال.»

پرسيدم: «چند سال است كه به اين كار مشغوليد؟»

جواب داد: «هفت سال.»

پرسيدم: «پنج سال اول را چگونه كار مي كردي؟»

گفت: «از همه چيز و همه كس،از اتوبوسها و تاكسي هاي زيادي كه هميشه راه را بند مي آورند، و از دستمزدي كه نويد زندگي بهتري را به همراه نداشت مي ناليدم. روزي در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مي دادم كه وين داير شروع به سخنراني كرد. مضمون حرفش اين بود كه مانند مرغابيها كه مدام واك واك مي كنند، غرغر نكنيد، به خود آييد و چون عقابها اوج گيريد. پس از شنيدن آن گفتار راديويي، به پيرامون خود نگريستم و صحنه هايي را ديدم كه تا آن زمان گويي چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاكسيهاي كثيفي كه رانندگانش مدام غرولند مي كردند، هيچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبي نداشتند. سخنان وين داير، بر من چنان تاثيري گذاشت كه تصميم گرفتم تجديد نظري كلي در ديدگاهها و باورهايم به وجود آورم.»

پرسيدم: « چه تفاوتي در زندگي تو حاصل شد؟»

گفت: «سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد. نكته اي كه مرا به تعجب واداشت اين بود كه در يكي دو سال گذشته، اين داستان را حداقل با سي راننده تاكسي در ميان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند. بقيه چون مرغابيها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوي خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه اي را نمي توانند برگزينند.»

شرح حکایت

شما، در زندگي خود از اختيار كامل برخورداريد و به همين دليل نمي توانيد گناه نابسامانيهاي خود را به گردن اين و آن بيندازيد. پس بهتر است برخيزيد، به عرصه پر تلاش زندگي وارد شويد و مرزهاي موفقيت را يكي پس از ديگري بگشاييد.

دنيا مانند پژواك اعمال و خواستهاي ماست.

اگر به جهان بگويي: «سهم منو بده...»

دنيا مانند پژواكي كه از كوه برمي گردد، به تو خواهد گفت: «سهم منو بده...» و تو در كشمكش با دنيا دچار جنگ اعصاب مي شوي.

اما اگر به دنيا بگويي: «چه خدمتي برايتان انجام دهم؟»، دنيا هم به تو خواهد گفت: «چه خدمتي برايتان انجام دهم؟»

گرما بوسیله شمع از فاصله چند فرسنگ

در نزديكي ده ملا مكان مرتفعي بود كه شبها باد مي آمد و فوق العاده سرد مي شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتواني يك شب تا صبح بدون آنكه از آتشي استفاده كني در آن تپه بماني، ما يك سور به تو مي دهيم و گرنه تو بايد يك مهماني مفصل به همه ما بدهي.»

ملا قبول كرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پيچيد و سرما را تحمل كرد و صبح كه آمد گفت: «من برنده شدم و بايد به من سور دهيد.»

گفتند: «ملا از هيچ آتشي استفاده نكردي؟»

ملا گفت: «نه، فقط در يكي از دهات اطراف يك پنجره روشن بود و معلوم بود شمعي در آنجا روشن است.»

دوستان گفتند: «همان آتش تو را گرم كرده و بنابراين شرط را باختي و بايد مهماني بدهي.»

ملا قبول كرد و گفت: «فلان روز ناهار به منزل ما بياييد.»

دوستان يكي يكي آمدند، اما نشاني از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاري در كار نيست.»

ملا گفت: «چرا ولي هنوز آماده نشده.»

دو سه ساعت ديگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: «آب هنوز جوش نيامده كه برنج را درونش بريزم.»

دوستان به آشپزخانه رفتند ببيننند چگونه آب به جوش نمي آيد. ديدند ملا يك ديگ بزرگ به طاق آويزان كرده دو متر پايين تر يك شمع كوچك زير ديگ نهاده.

گفتند: «ملا اين شمع كوچك نمي تواند از فاصله دو متري ديگ به اين بزرگي را گرم كند.»

ملا گقت: «چطور از فاصله چند كيلومتري مي توانست مرا روي تپه گرم كند؟ شما بنشينيد تا آب جوش بيايد و غذا آماده شود.»

شرح حکایت

با همان متري كه ديگران را اندازه گيري ميكنيد اندازه گيري مي شويد.

اسمارتیز های قهوه ای در کار شما چیست؟

در سال‌هاي دهه 1980، يك گروه موسيقي كه تعدادي زيادي نمايش در سال اجرا مي‌كرد، قراردادي با مفاد متعدد تنظيم كرده بود و براي عقد قرارداد با سالن‌هاي نمايش از آن استفاده مي‌كرد. در اين قرارداد تمام جزئيات تكنيكي برق، تجهيزات صحنه نمايش و غيره قيد شده بود و سالن‌دار موظف بود طبق قرارداد همه آنها را به صورت خواسته شده به گروه موسيقي ارائه دهد. در بين مفاد قرارداد، يك ماده گنجانده شده بود و در آن خواسته شده بود يك كاسه اسمارتيز در اتاق پشت صحنه ارائه شود كه در آن اسمارتيز قهوه‌اي وجود نداشته باشد. در آن زمان اين قرارداد با اين تفصيل و اين ماده غيرمعمول باعث خنده و مسخره در بين جامعه موسيقي شده بود.

رهبر اين گروه موسيقي در زندگي‌نامه خود در اين مورد هم صحبت كرده است. او مي‌گويد: در چند اجرا، مشكلات فني خطرات جدي براي همكارانم به وجود آورده بود و نزديك بود كل برنامه نمايش خراب شود. تصميم گرفتيم اين ماده را به قرارداد اضافه كنيم. من نمي‌توانستم در هر اجرا چند ساعت وقت بگذارم و مثلاً ميزان آمپر برق موردنياز را در هر پريز برق چك كنم. بنابراين وقتي مي‌خواستيم كارمان را در يك سالن شروع كنيم به اتاق پشت صحنه مي‌رفتم و ظرف اسمارتيز را چك مي‌كردم. اگر ظرف وجود نداشت يا در آن اسمارتيز قهوه‌اي بود، احتمال بروز خطاي فني مي‌دادم و از سالن‌دار مي‌خواستم كليه تجهيزات را دوباره مطابق با قرارداد چك كند. به عبارت ديگر، به اين روش متوجه مي‌شدم كه سالن‌دار همه مفاد قرارداد را به دقت نخوانده است.

شرح حكايت

مانند رهبر اين گروه موسيقي، ما هم وقت و توان كافي براي بررسي همه وجوه كسب و كارمان را نداريم. اما اگر كمي زرنگي به خرج دهيم، نيازي به بررسي همه جزئيات نخواهد بود. چه خوب مي‌شود اگر سيستم‌هاي كاري و سازماني‌مان پيش از بروز مشكلات، خود آنها را اعلام كنند. اگر چه اين تفكر شايد خيال‌پردازانه باشد اما اين گروه موسيقي به آن دست يافته است. اسمارتيزهاي قهوه‌اي در كسب و كار شما چيست؟

حباب تام و جان و ژاک

يكي بود يكي نبود. يك كشور كوچكي بود. اين كشور يك جزيره كوچك بود. كل پول موجود در اين جزيره 2 دلار بود؛ 2 سكه 1 دلاري كه بين مردم در جريان بود. جمعيت اين كشور 3 نفر بود. تام مالك زمين جزيره بود. جان و ژاك هر كدام يك سكه 1 دلاري داشتند.

جان زمين را از تام به قيمت 1 دلار خريد. حالا تام و ژاك هر كدام 1 دلار داشتند و جان مالك زمين بود كه 1 دلار ارزش داشت. دارايي خالص كشور 3 دلار شد.

ژاك فكر كرد كه فقط يك قطعه زمين در كشور وجود دارد و از آنجايي كه زمين قابل توليد نيست، ارزشش بالا خواهد رفت. بنابراين 1 دلار از تام قرض كرد و با 1 دلار خودش، زمين را از جان به قيمت 2 دلار خريد. تام يك دلار به ژاك قرض داده است. بنابراين دارايي خالص او 1 دلار است. جان زمينش را به قيمت 2 دلار فروخت. بنابراين دارايي خالص او 2 دلار است. ژاك مالك زميني به قيمت 2 دلار است، اما يك دلار به تام بدهكار است. بنابراين دارايي خالص او 1 دلار است. دارايي خالص كشور 4 دلار شد.

تام ديد كه ارزش زميني كه يك وقت مالكش بود افزايش يافته است. او از فروختن زمين پشيمان شده بود. تام يك دلار به ژاك قرض داده بود. پس 2 دلار از تام قرض كرد و زمين را به قيمت 3 دلار از ژاك خريد. در نتيجه، حالا مالك زميني به قيمت 3 دلار است. اما از آنجايي كه 2 دلار به جان بدهكار است دارايي خالص او 1 دلار است. جان 2 دلار به تام قرض داده است. بنابراين دارايي خالص او 2 دلار است. ژاك اكنون 2 دلار دارد. بنابراين دارايي خالص او 2 دلار است. دارايي خالص كشور 5 دلار شد. حبابي در حال شكل‌گيري است.

جان ديد كه ارزش زمين در حال بالا رفتن است. او هم تمايل داشت مالك زمين شود. 2 دلار داشت و 2 دلار از ژاك قرض كرد و زمين را به قيمت 4 دلار از تام خريد. در نتيجه، تام قرضش را برگرداند و حالا 2 دلار دارد. دارايي خالص او 2 دلار است. جان مالك زميني به ارزش 4 دلار است اما چون 2 دلار از ژاك قرض كرده است دارايي خالص او 2 دلار است. ژاك 2 دلار به جان قرض داده است و بنابراين دارايي خالص او 2 دلار است. دارايي خالص كشور 6 دلار شد، اگر چه كشور همان يك قطعه زمين و 2 سكه 1 دلاري در گردش را دارد.

همه پول بيشتري داشتند و خوشحال و خوشبخت بودند تا اينكه يك روز افكار نگران‌كننده‌اي به ذهن ژاك خطور كرد. «هي، كجاي كاري؟ اگر افزايش قيمت زمين متوقف بشه، اونوقت جان چطوري ميتونه قرض منو پس بده. فقط 2 دلار تو كشور هست و فكر كنم بعد از اين همه معامله، ارزش زمين جان حداكثر 1 دلار باشه، نه بيشتر.»

تام هم همين فكر را كرد. ديگر هيچكس نمي‌خواست زمين را بخرد. در نهايت، تام 2 دلار دارد و دارايي خالص او 2 دلار است. جان 2 دلار به ژاك بدهكار است و زميني كه فكر مي‌كرد 4 دلار مي‌ارزد حالا 1 دلار ارزش دارد. بنابراين دارايي خالص او 1 دلار است. ژاك 2 دلار به جان قرض داده است، اما چه قرضي! اگر چه دارايي خالص ژاك هنوز 2 دلار است اما قلبش بد جوري ميزنه. دارايي خالص كشور 3 دلار شد!

خب چه كسي 3 دلار از كشور دزديده است؟ البته قبل از اينكه حباب بتركد جان فكر مي‌كرد زمينش 4 دلار مي‌ارزد. در واقع قبل از تركيدن حباب، دارايي خالص كشور روي كاغذ 6 دلار بود. جان چاره‌اي جز اعلام ورشكستگي ندارد. ژاك هم زمين 1 دلاري را به جاي قرضش از جان مي‌گيرد. حالا تام 2 دلار دارد. جان ورشكسته است و دارايي خالص او صفر دلار است (هم چيز را از دست داده است). ژاك هم چاره‌اي ندارد جز اينكه به زمين 1 دلاري اكتفا كند. پس دارايي خالص كشور 3 دلار است.

تام برنده است. جان بازنده است. ژاك هم خوش‌شانس است كه دارايي اوليه خود را دارد.

شرح حكايت

- وقتي حبابي در حال شكل‌گيري است ديون افراد به يكديگر افزايش مي‌يابد.

- داستان اين جزيره يك سيستم بسته است و كشور ديگري وجود ندارد و بنابراين بدهي خارجي نيز وجود ندارد. ارزش دارايي تنها بر اساس پول جزيره محاسبه مي‌شود. بنابراين ضرري در كل وجود نخواهد داشت.

- وقتي حباب مي‌تركد، افراد داراي پول نقد برنده هستند. افراد داراي مال يا قرض بازنده هستند و در بدترين حالت ورشكسته مي‌شوند.

- اگر در اين كشور نفر چهارمي هم با 1 دلار بود اما وارد اين بازي نمي‌شد نه مي‌برد نه مي‌باخت اما مي‌ديد كه ارزش پولش بالا و پايين مي‌رود.

- وقتي حباب در حال بزرگ شدن است همه پول بيشتري به دست مي‌آورند.

- اگر شما باهوش باشيد و بدانيد حبابي در حال بزرگ شدن است، مي‌‌ارزد كه پول قرض كنيد و وارد بازي شويد اما بايد بدانيد چه زماني همه چيز را به پول نقد تبديل كنيد.

- همانند زمين، اين پديده براي كالاهاي ديگر صادق است.

- ارزش واقعي زمين يا ديگر كالاها وابستگي زيادي به رفتار رواني جامعه دارد.

نظر شما چيست؟

کلاه فروش و میمون

روزي كلاه فروشي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت كند. كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد متوجه شد كه كلاه ها نيست. بالاي سرش را نگاه كرد. تعدادي ميمون را ديد كه كلاه ها را برداشته اند.

فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد كه كلاه خود را روي زمين پرت كند. اين كار را كرد و ديد ميمون ها هم كلاه ها را بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.

سال هاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت ولي ميمون ها اين كار را نكردند. يكي از ميمون ها از درخت پايين امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت: «فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري.»

شرح حكايت

اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم. بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.

امتحان کردن مدیران با قلیان

نقل است شاه عباس صفوي، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها بجاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند. ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتي‌ شاه پشت سر هم بر ني قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند! گويي در عمرشان، تنباكويي به آن خوبي‌ نكشيده اند!

شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است.»

همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: «براستي تنباكويي بهتر از اين نمي‌توان يافت.»

شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پك هاي بسيار عميقي به قليان مي زد، گفت: « تنباكويش چطور است؟»

رئيس نگهبانان گفت: «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام!»

شاه با تحقير به آنها نگاهي‌ كرد و گفت: «مرده شوي تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه كنيد.»

شیشه های کسب و کار شما کدامند؟

ان ساندرلند، مدير عامل سابق يكي از شركت‌هاي محصولات غذايي در آمريكا، در مقابل استدلال مديرانش مبني بر اينكه مي‌توان يا فروش را افزايش داد يا حاشيه سود را، و نه هر دو را، با يك تمثيل پاسخ مي‌داد. او زماني را به مدير يادآوري مي‌كرد كه انسان‌ها در كلبه‌هاي گلي زندگي مي‌كردند و در تلاش بودند كه هم كلبه را گرم نگاه دارند و هم از نور خورشيد در داخل كلبه بهره ببرند: يك سوراخ در ديوار كلبه باعث مي‌شد بتوان از نور روز استفاده كرد اما سرما هم به درون كلبه راه مي‌يافت؛ بستن سوراخ باعث مي‌شد درون كلبه گرم شود اما كاملاً تاريك باشد. اختراع شيشه داشتن همزمان گرما و نور را امكان پذير كرد. او سپس مي‌پرسيد: «شيشه كجاست؟»

زبان تبر

هيزم شكن تنومند اما بدخلقي در نزديكي دهكده شيوانا زندگي مي كرد. هيزم شكن بسيار قوي بود و مي توانست در كمتر از يك هفته يكصد تنه تراشيده درخت قطور را تهيه و تحويل دهد اما چون زبان تلخ و تندي داشت با اهالي شهرهاي دور قرار داد مي بست و براي مردم دهكده خودش كاري نمي كرد.

براي ساختن پلي روي رودخانه نياز به تعداد زيادي تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سيلاب هم نزديك بود، اهالي دهكده مجبور بودند به سرعت كار كنند و در كمتر از دو هفته پل را بسازند. به همين خاطر لازم بود كسي نزد هيزم شكن برود و از او بخواهد كه كارهاي جاري خودش را متوقف كند و براي پل دهكده تنه درخت آماده كند.

چند نفر از اهالي نزد او رفتند اما جواب منفي گرفتند. براي همين اهالي دهكده، نزد شيوانا آمدند و از او خواستند به شكلي با مرد هيزم شكن سرصحبت را باز كند و او را راضي كند تا براي پل دهكده تنه درخت آماده كند.

شيوانا صبح روز بعد اول وقت لباس كارگري پوشيد. تبري تيز را روي شانه گذاشت و به سمت كلبه هيزم شكن رفت. مردم از دور نگاه مي كردند و مي ديدند كه شيوانا همپاي هيزم شكن تا ظهر تبر زد و درخت اره كرد و سرانجام موقع ناهار با او سر گفتگو را باز كرد و در خصوص نياز اهالي به پل و باران شديدي كه در راه است براي او صحبت كرد. بعد از صرف ناهار هيزم شكن با شادي و خوشحالي درخواست شيوانا را پذيرفت و گفت از همين بعد از ظهر كار را شروع مي كند. شيوانا هم كنار او ايستاد و تا غروب درخت قطع كرد.

شب كه شيوانا به مدرسه برگشت اهالي دهكده را ديد كه با حيرت به او نگاه مي كنند و دليل موافقيت هيزم شكن يكدنده و لجباز را از او مي پرسند. شيوانا با لبخند اشاره اي به تبر كرد و گفت: «اين هيزم شكن قلبي به صافي آسمان دارد. منتهي مشكلي كه دارد اين است كه فقط زبان تبر را مي فهمد. بنابراين اگر مي خواهيد از اين به بعد با هيزم شكن هم كلام شويد چند ساعتي با او تبر بزنيد. در واقع هر كسي زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقيه مي فهمد و شما هر وقت خواستيد با كسي دوست شويد و رابطه صميمانه برقرار كنيد بايد از طريق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم كلام شويد.»

مدیران مسئول این گونه عمل میکنند

سال 1973 من مدير پروژه برنامه ساخت و پرتاب ماهواره هند شدم. هدف ما قرار دادن ماهواره هند در مدار تا سال 1980 بود. به من بودجه و نيروي انساني لازم داده شد و صراحتاً به من گفته شد كه تا سال 1980 بايد ماهواره را به فضا پرتاب كنيم. هزاران نفر با هم در تيم هاي علمي و فني براي دستيابي به هدف كار مي كردند.

ماه آگوست سال 1979، ما اطمينان داشتيم كه براي پرتاب آماده هستيم. به عنوان مدير پروژه، من به مركز كنترل پرتاب رفتم. چهار دقيقه قبل از پرتاب، كامپيوتر شروع به تست موارد تنظيم شده در چك ليست كرد. يك دقيقه بعد، برنامه كامپيوتري تست را متوقف كرد؛ نمايشگر خبر از اشكال در برخي از مولفه هاي برنامه مي داد. متخصصان همراه من گفتند كه جاي نگراني نيست؛ آنان محاسباتي انجام دادند و گفتند كه مي توانيم ادامه دهيم. بنابراين برنامه كامپيوتري را متوقف كردم و وضعيت را به حالت دستي تغيير دادم و دكمه پرتاب راكت را زدم. در مرحله اول همه چيز خوب كار كرد. در مرحله دوم اشكالي پيش آمد و راكت به جاي اينكه به سمت فضا حركت كند در خليج بنگال سقوط كرد. اين يك شكست بزرگ بود!!

پرتاب ساعت 7 صبح انجام شده بود و رئيس سازمان تحقيقات فضايي هند ساعت 7 و 45 دقيقه صبح يك كنفرانس خبري با حضور خبرنگاران داخلي و خارجي ترتيب داد و خود پشت تريبون قرار گرفت و گفت كه مسئوليت اين شكست را به عهده مي گيرد. او گفت كه تيم تحت رهبري او در اين مدت سخت كار كرده اند اما پشتوانه فني بيشتري نياز بوده است. او به رسانه ها اطمينان داد كه سال بعد يك پرتاب موفق خواهند داشت. من مدير پروژه بودم و اين شكست، به دليل كوتاهي و اشتباه من بود، اما او به عنوان رئيس سازمان، مسئوليت شكست پرتاب را به عهده گرفته بود.

سال بعد، در جولاي 1980، دوباره پرتاب ماهواره را اجرا كرديم و اين بار موفق شديم. مردم همه خوشحال بودند. دوباره يك كنفرانس خبري برگزار شد. رئيس سازمان تحقيقات فضايي من را به كناري كشيد و گفت: «امروز تو كنفرانس خبري را برگزار ميكني.»

آن روز يك درس خيلي مهم ياد گرفتم. وقتي خطايي پيش آمد، رهبر سازمان آن را به عهده گرفت. وقتي موفق شديم، آن را به تيمش نسبت داد. بهترين درس مديريتي كه ياد گرفته بودم از خواندن كتابها بدست نيامده بود بلكه از آن تجربه حاصل شده بود.

زمستان سختی در راه است

پاییز بود و سرخپوست ها از رئيس جديد قبيله پرسيدند كه زمستان پيش رو سرد خواهد بود يا نه. از آنجايي كه رئيس جديد از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قديمي سرخپوست ها چيزي نياموخته بود. او با نگاه به آسمان نمي توانست تشخيص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراين براي اينكه جانب احتياط را رعايت كند به افراد قبيله گفت كه زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان بايد هيزم جمع كنند.

چند روز بعد ايده اي به نظرش رسيد. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسي تماس گرفت و پرسيد: «آيا زمستان امسال سرد خواهد بود؟»

كارشناس هواشناسي پاسخ داد: «به نظر مي رسد اين زمستان واقعاً سرد باشد.»

رئيس جديد به قبيله برگشت و به افرادش گفت كه هيزم بيشتري انبار كنند. يك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسي پرسيد: «آيا هنوز فكر مي كنيد كه زمستان سردي پيش رو داريم؟»

كارشناس جواب داد: «بله، زمستان خيلي سردي خواهد بود.»

رئيس دوباره به قبيله برگشت و به افراد قبيله دستور داد كه هر تكه هيزمي كه مي بينند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسي پرسيد: «آيا شما كاملاً مطمئن هستيد كه زمستان امسال خيلي سرد خواهد بود؟»

كارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر مي رسد زمستان امسال يكي از سردترين زمستان هايي باشد كه اين منطقه به خود ديده است.»

رئيس قبيله پرسيد: «شما چطور مي توانيد اين قدر مطمئن باشيد؟»

كارشناس هواشناسي جواب داد: «چون سرخپوست ها ديوانه وار در حال جمع آوري هيزم هستند.»

شرح حكايت

مديران ناكارآمد به دليل نداشتن دانش و تخصص لازم، مغرور بودن و خودخواهي، منفعت طلبي شخصي، انحصارطلبي و فراهم نكردن نظام هاي اطلاعاتي و تصميم گيري مناسب، در بيشتر موارد مرتكب تصميم هاي اشتباه و نابخردانه و شايد هم مغرضانه مي شوند كه هزينه هاي زيادي را به مجموعه تحت مديريت آنان وارد مي كند. اگر تصميم هاي نادرست اين گونه مديران آغازگر چرخه معيوبي نيز باشد در اين صورت اثرات منفي و مخرب اين تصميم ها بيشتر و بيشتر خواهد شد تا حدي كه مي تواند به بحران و يا نابودي سيستم منجر شود.

مثالي از چرخه معيوب كه در واقعيت زياد اتفاق مي افتد از اين قرار است: مديريت سرمايه گذاري را كاهش مي دهد و از منابع مالي برداشت مي كند. مديريت با كاهش يا حذف توسعه كاركنان، توسعه محصولات جديد، تحقيق بازار و ديگر موارد هزينه ها را كاهش مي دهد و سود سهام و حقوق و مزاياي مديران را افزايش مي دهد و بدين صورت از سرمايه برداشت مي كند. نتيجه اين كار كاهش حقوق كاركنان، آموزش كاركنان در پايين ترين سطح، خط توليد روزآمد نشده يا منسوخ و ضعف در شناخت نيازهاي بازار و مشتريان خواهد بود. اين اثرات منفي باعث نارضايتي كاركنان، كاهش تعهد سازماني و افزايش نرخ خروج كاركنان خواهد شد. اين موارد موجب كاهش كيفيت محصولات و خدمات، نارضايتي مشتريان و جذب شدن آنان به سمت رقبا و از دست رفتن سهم بازار خواهد شد. كاهش فروش و سود باعث مي شود كه مديريت براي پرداخت هزينه هاي اوليه و جاري هم، دوباره از سرمايه برداشت كنند و بدين ترتيب چرخه معيوب ادامه مي يابد.

 زیراکس و IBM

وجود نگرش ژرف در مورد فناوري مسئله مهمي است و نبود آن مسئله اي تازه و تنها از سوي مردم عامي نيست. براي مثال توماس جي واتسون بنيان گذار IBM پيش بيني مي‌كرد متقاضيان كامپيوتر در جهان به ۵۰ نفر هم نرسد! توماس اديسون يك‌بار گفته بود كه منظور او از اختراع ضبط صوت اين بوده كه انسان‌هاي در حال احتضار بتوانند آخرين آرزوهاي خود را ضبط كنند! ماركني مخترع راديو نيز آن را دستگاهي در حد تلگراف (ولي بدون ‌سيم) مي‌دانست كه مي‌تواند بين دو نقطه ثابت بكار بپردازد! در آغاز پيدايش تلفن، بيشتر مردم گمان مي‌كردند كه بزرگ‌ترين كار اين دستگاه نجات همسران كشاورزان از تنهائي دهكده‌ها است!

در سال‌هاي پاياني دهه ۱۹۵۰ ميلادي، هنگامي‌كه شركت زيراكس پژوهش‌هاي ابتدائي در مورد نخستين دستگاه كپي برداري خود (زيراكس ۹۱۴) را آغاز كرده بود، از نظر مالي و نقدينگي زير فشار قرار داشت. بنابراين تصميم گرفت تا امتياز آن را به شركت IBM بفروشد.

IBM با شركت مشاوره بسيار معروفي قراردادي بست تا در خصوص دستگاه تازه پژوهش بازار انجام دهد. نتيجه گزارش چنين بود: »اگر دستگاه زيراكس، بازار همه كاره هاي كاربني، ديتوگراف و هكتوگراف را هم قبضه كند، حتي هزينه ساخت خود را نيز تأمين نخواهد كرد.« و به اين ترتيب IBM از خير معامله گذشت!

به رغم آن پيش بيني نااميدكننده، شركت زيراكس تصميم گرفت تا با پشتكار فراوان اختراع خود را به توليد برساند و فرض را بر اين گذاشت كه عاقبت راه استفاده مناسبي از اين دستگاه پيدا خواهد شد تا امروز كه مي بينيم واقعا اينچنين شد.

ارائه سي نسخه از يك سند براي پخش ميان گروهي از همكاران نيازي بود كه پيش‌تر نمي‌شناختند. از آنجائيكه تهيه سي نسخه به آساني و ارزان ميسر نبود كسي هم به فكر چنين نيازي و برآوردن آن نمي‌افتاد.

ژان بابتيست كه از اقتصاددانان آغاز سده نوزدهم فرانسه است عقيده دارد كه در موقعيتهاي زيادي، ”عرضه، تقاضاي خود را مي‌آفريند.“ انسان تا چيزي را نديده است نمي‌داند كه آن را مي‌خواهد و آنگاه كه توان بدست آوردن آن را يافت ديگر نمي‌تواند بدون آن زندگي كند.

هيچ‌كس به زيراكس ۹۱۴ نيازي نداشت، كسي نمي‌دانست كه مشكلي دارد و اين دستگاه مي‌تواند آن را حل كند. ولي با معرفي دستگاه، آن نياز خفته ناشناخته بناگاه سر بلند كرده و به احساس نيازي روشن و مسلط تبديل گرديد.

بنابراين، به سادگي نمي‌توان از مردم پرسيد از يك فناوري در زندگي و كار خود، چگونه استفاده خواهند كرد. از مردم مي‌توان پرسيد كه آيا شير را در بطري شيشه اي بيشتر مي‌پسندند و يا در پاكت‌. پاسخ آسان خواهد بود، زيرا هر دو را آزموده، به ويژگي‌هاي آن‌ها آگاهي دارند. ولي آنگاه كه پژوهشگران بازار، نظر مردم را درباره دستگاه فتوكپي كه سابقه اي نداشت جويا شدند، پاسخ اين بود كه با اين بها جانشين ارزنده اي براي كاغذ كاربن نيست. اين حرف كاملا درست بود اما دستگاه زيراكس كاربرد ديگري داشت كه ديده نشده بود (تكثير در تعداد محدود) و اصولا نمي بايست به عنوان جايگزين كاغذ كاربن ديده مي شد!

حكايت ، حكايت نگرش عميق و نگاه باز به كاربردهاي فناوري، است!

در پايان تكرار اين نكته ضروري است كه: جايي به دنبال پتانسيل واقعي فناوري بگرديد كه پاسخي به مشكلي بدهد كه انسان از وجود آن بي خبر باشد.

100 دلار برای 3 دلار

شركتي با يك آزمايش كنترل شده، به اين نتيجه رسيد كه براي خريد يك عدد باطري 3 دلاري، 100 دلار هزينه شده است. همچنين دريافت كه 35 درصد از درخواست خريدهايش مبلغي كمتر از 500 دلار داشته اند!

بنابراين شركت ياد شده، ادارات خود را در خريدهاي كوچك آزاد گذاشت. به سخن ديگر، اكنون حسابداران، خود مدادهاي مورد نيازشان را مي خرند. آنها مي‌دانند از كجا بايد خريد كنند و چقدر بپردازند. زيرا اداره تداركات، فهرستي از فروشندگان تاييد شده و قيمت هاي مورد توافق را در اختيارشان گذاشته است هر يك از واحدهاي سازماني در اين شركت اينك كارت اعتباري تا حد 500 دلار به نسبت تعداد مشخصي از كاركنان در اختيار دارند كه نيازهاي اداري خود را براي مدتي معين از محل آن خريداري مي كنند. در پايان هر ماه، بانك صادر كننده كارت، فايل گزارش خريدهاي همه كارتها را براي شركت مي فرستند. حسابداري نيز هزينه ها را جداگانه در دفتر كل خود ثبت كرده و به حساب بودجه ادارات مختلف منظور مي نمايد.

در نتيجه درخواست كننده، كالاي مورد نياز خود را سريعتر و بدون بگو مگو بدست آورده و شركت نيز در فرآيند خريد، هزينه اي بسيار كمتر از 100 دلار متحمل شده است.

شرح حكايت

از ويژگي هاي مهم مهندسي مجدد فرآيندها،BPR عبور كار از مرزهاي سازماني است. در سازمان هاي سنتي، حسابداران تنها به حساب و كتاب مي پردازند و كارمندان تداركات هستند كه روش خريد و سفارش را مي دانند. بنابراين هنگامي كه اداره حسابداري به چند مداد تازه نيازمند است، بايد درخواست خود را به اداره تداركات بدهد. اين اداره است كه فروشنده را يافته، قيمت را تعيين كرده، سفارش مي دهد، كالا را به هنگام ورود بازرسي و كنترل مي كند و صورتحساب را مي پردازد.

چنين فرآيندهايي بسيار گران تمام مي شوند، زيرا علاوه بر درگير نمودن چندين اداره، هزينه بالاسري چشمگيري نيز براي پيگيري ها و هماهنگ كردن تكه هاي فرآيند، به بار مي آورند.

در واقع با اينكه تقسيم كار، امري گريزناپذير است ولي تقسيم كار به اجزا بسيار كوچك باعث مي شود كار براي كاركنان بي معنا و غيرجذاب شود. به علاوه امكان بروز اشتباه در دست به دست شدن كار افزايش مي يابد و زمان و هزينه هاي بالاسري زياد مي شود.

 برگه و لکه

از كوفي عنان (دبير كل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسيدند: بهترين خاطره ي شما از دوران تحصيل چه بود؟

او جواب داد: «روزي معلم علوم ما وارد كلاس شد و برگه ي سفيد رنگي را به تخته سياه چسباند. در وسط آن لكه‌اي با جوهر سياه نمايان بود.»

معلم از شاگردان پرسيد: «بچه ها در اين برگه چه مي بينيد؟»

همه جواب دادند: «يك لكه سياه آقا.»

معلم با چهره اي انديشمندانه لحظاتي در مقابل تخته كلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لكه سياه اشاره كرد و گفت: «بچه هاي عزيز چرا اين همه سفيدي اطراف لكه سياه را نديديد؟»

كوفي عنان مي گويد: «از آن روز تلاش كردم اول سفيدي (خوبي‌ها، نكات مثبت، روشنايي ها و…) را بنگرم.»

شرح حكايت

حضرت امير: انديشه نيك و مستقيم بهترين انديشه بشر است.

ما چطور مي نگريم؟

مونتاژ دوچرخه

مردي از روي كاتالوگ، يك دوچرخه براي پسر خود سفارش داده بود. هنگامي كه دوچرخه را تحويل گرفت، متوجه شد كه قبل از استفاده از دوچرخه خودش بايد چند قطعه آن را سوار كند. با كمك دفترچه راهنما تمام قطعات را دسته‌بندي كرد و در گاراژ كنار هم چيد. با وجود اينكه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه كرد ولي موفق نشد كه قطعات دوچرخه را به درستي سوار كند. متفكرانه به همسايه‌اش نگريست كه مشغول كوتاه كردن چمن‌هاي حياط منزل خود بود. تصميم گرفت از او كمك بخواهد كه در مسائل فني بسيار ماهر بود.

مرد همسايه كمي به قطعات دوچرخه نگاه كرد كه در گاراز چيده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار كردن آن كرد. بدون اينكه حتي يك بار به دفترچه راهنما نگاه كند. پس از مدت كوتاهي تمام قطعات به درستي سوار شدند.

مرد گفت: «واقعاً عجيب است! چطور موفق شديد بدون خواندن دفترچه راهنما اين كار را انجام دهيد؟»

مرد همسايه با كمي خجالت گفت: «البته اين موضوع را افراد معدودي مي‌دانند اما من خواندن و نوشتن بلد نيستم.»

بعد با حالتي سرشار از اعتماد به نفس، لبخندي زد و اضافه كرد: «و آدمي كه نوشتن بلد نيست بايد حداقل بتواند فكر كند.»

شرح حكايت

اگر چه تنظيم و اجراي دستورالعمل‌هاي كاري براي انجام فعاليت‌ها و اطمينان از كيفيت نتايج در سازمان ضروري است اما لازم است مديران شرايطي در سازمان فراهم كنند كه كاركنان به فلسفه و هدف وظايف و فعاليت‌هايشان فكر كرده و آنها را درك كنند. هم‌چنين بايد حدي از انعطاف در انجام فعاليت‌ها براي كاركنان قائل شد تا زمينه بروز و رشد استعداد و خلاقيت آنان فراهم گردد. با اين كارها، كاركنان وظايف خود را با انگيزه بيشتر دنبال مي‌كنند و يافته‌ها و راهكارهاي ابتكاري خود را در راستاي اهداف سازمان به كار مي‌گيرند.

 اسحاق همیشه مخالف

عالمي در ميان مردم محبوبيت زيادي داشت، همه مسحور گفته هايش مي شدند. همه، به جز اسحاق، كه هميشه با تفسيرهاي او مخالفت مي كرد و اشتباهات او را به يادش مي آورد. بقيه از اسحاق به خشم مي آمدند، اما كاري از دستشان بر نمي آمد.

روزي اسحاق درگذشت. در مراسم خاكسپاري، مردم متوجه شدند كه مرد عالم به شدت اندوهگين است.

يكي پرسيد: «چرا اين قدر ناراحتيد؟ او كه هميشه از شما انتقاد مي كرد!»

مرد عالم پاسخ داد: «من براي دوستي كه اينك در بهشت است، ناراحت نيستم. من براي خودم ناراحتم. وقتي همه به من احترام مي گذاشتند، او با من مبارزه مي كرد و مجبور بودم پيشرفت كنم. حالا رفته، شايد از رشد باز بمانم.»

شرح حكايت

افرادي از سازمانتان كه به صورت سازنده از شما انتقاد مي كنند، نيروهاي باارزشي هستند. آنها را از خود طرد نكني


علاوه بر مطالب وب،از اطلاعاتی که در قالب وبلاگ گنجانده شده است با عوض کردن صفحات و مطالب،بهره بیشتری ببرید.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 82
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');